ریحانه طلاریحانه طلا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

رد پای عشقمون

دلتنگی

سلام جیگملم عسیسسسسسسسسسسم لحظات دلتنگی داره تموم می شه و قلبم از فرط خوشحالی دیدن روی ماهت و بوییدن تن از جنس حریرت اروم و قرار نداره و چشام عقربه های ساعت را به نظاره نشسته تا هرچه زودتر به تو برسه امروز بیشتر از هر روز از دست خودم ناراحت شدم که میزارمت و میام سر کار ، هرچند از یه بابت خیالم راحته چون پیش مامان جونی نمی دونی چه حالی بهم دست داد وقتی اشکتو دیدم، آخه داشتی بازی می کردی پیش بابایی منم داشت حاضر می شدم که بیام سرکار و صدای گریتو شنیدم وقتی رسیدم بهت داشتی گریه می کردی، تو دهنتو که نگاه کردم دیدم زبونت قرمز شده، انگار بین لثه هات گیر کرده باشه خلاصه آرومت کردم و با دلی پر از بغض اومدم سر کار تا اینکه مامان جون طبق مع...
27 اسفند 1391

دومین سفر طلا خام

سلام خانم طلا، گل مامان عزیزم زیارتت قبول باشه خدا توفیق داد و چهارشنبه شب رفتیم زیارت امام رضا (ع) و دیشب برگشتیم، هرچند خیلی کم بود ولی انرژی مضاعف گرفتیم واسه شروع سال جدید جونم بگه واست از لحظه ای که سوار هواپیما شدیم شما شروع کردی به لوس کردن خودت و درآوردن صداهای جورواجور، تمام هواپیما رو محو خودت کرده بودی، طوری شده بود که مهماندارها ازت فیلم و عکس می گرفتند و باهاشون دوست شده بودی و از این بغل به اون بغل می رفتی، ولی بعد از یک و ساعت نیم دیگه خسته شدی و شروع کردی به گریهقربونت بشم چقدر اذیت شدی تا پیاده شدیم و رفتیم دم درب خروجی تا تاکسی بگیریم خیلی طول کشید و شما توی بغلم خواب رفتی رفتیم و هتل گرفتیم ولی چون ساعت ٢ شب بود و دیگ...
26 اسفند 1391

دلم گرفت

سلام جیگر مامان عزیز دلم قشنگمممممممممم خیلی دلم گرفت وقتی چند دقیقه پیش صدای گریتو از پشت تلفن شنیدم، هرچی باهات حرف می زنم بیشتر ناز می کنی و آروم نمی شی قند عسل مامان می دونم اذیت میشی ولی بدون من به خاطر دوری تو بیشتر سختی می کشم، اما خوب می دونم خدای مهربون کمکمون می کنه و نتیجه ی خوبی در انتظارمونه شیرین عسلم هر دونه ی اشکت، ضربه ای بر قلبمه ولی بازم توکل به خدا، خدا همیشه حواسش به فرشته هاش که یکیش تو باشی هست این روزا به خاطر دندونت خیلی بیقراری، قشنگم این دوران هم بگذرد و خاطرات خوشش بماند به امید لحظه هایی همیشه خوش بینهایت تا بیکران ها دوستت دارمممممممممممممم
20 اسفند 1391

دعوت

راستی طلا خانم یادم رفت بگم امروز ناهار مهمان عموی من می باشیم که الان می خوایم راه بیفتیم به سمت خونشون که شهر زادگاه مامانی می باشن انشااله که خوش می گذره و خاطره خوبی تو ذهننمون ثبت میشه می بوسمتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت عاشقتممممممممممممممممممممم
11 اسفند 1391

التماس دعا

سلام گلم عزیز دل مامانی عاشقانه و بی مرز و اندازه دوستت دارم ببخش زیبای من که خیلی دیر اومدم و آپ نکردم چندوقته آخه روزهایی رو که سپری کردیم دستخوش اتفاقایی بود که دوست نداشتم وقتی میای و خاطراتتو مرور میکنی چیزی واسه ناراحتیت باشه ولی قول می دم از این به بعد مرتب بیام البته بگم که یه روز سر فرصت میام و خوشی های گذشته رو واست ثبت میکنم چون عکسات و دستنویسام محفوظن اما دلیل اومدنم (می دونم ناراحت کننده ست ولی به خاطر کمک به یه نی نیه): دیشب خاله مری می گفت یکی از مامانای مهربون به خاطر حساسیت به قرص مفنامیک اسید رفته تو کما و نی نی ناز اون که هنوز ده روزش هم نیست خیلی بی تابی میکنه، از اون موقع که فهمیدم دیگه نتونستم شام بخورم...
11 اسفند 1391
1